فُشتَنق در بهاران
از ساغر گلهای فُشتَنق
آن زمانی که لب از ساغر گلهای تو من نوش کنم
ناگهان درد و غم و ناله جانسوز فراموش کنم
آن زمانی که نسیم لای درختان انار می خواند
دیده بر بندم و اندیشه و لبها همه خاموش کنم
آن زمان عقل که تصمیم گرفت ست فضولی بکند
عقل را وز نفس باده آبجنگ تو مدهوش کنم
بی حجابی کنم از پرتو خورشید تو عریان بشوم
شعله عقل زهر چشمه جوشان تو خاموش کنم
در بهاری که زمینت شده چون خانه گلها و علف
پیرهنی را ز همه لاله وحشی تو تن پوش کنم
درباره این سایت